سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کبوتر نیـــــــــــــــــــــــوز

 

از چشم کودکی ها

بغض هایی هست که قبل از "قدر" باید باز شود. شاید! ارزشش آن قدر نیست که "قدری" شود. سر همین چیز ها می نویسم. یک ماه و نیم است ننوشته ام. ننوشتم تا جنون نوشتن مرا بگیرد و دستی ... شاید دستی رمضانی ... اصلا شاید همان دست خدا که بالای همه ی دست هاست دستم را بگیرد و قرآن را ، نه به استخاره و فال ، بل به فکر و تامل ،باز کند تا "نون والقلم" نمایان شود. "و ما یسطرون" دلم را می لرزاند... می ترسم از "ومایسطرون" ... و اصلا باید ترسید از " وما یسطرون" ولی نوشت! کسی اگر نترسد و بنویسد می شود ... می شود ... می شود خیلی ها! و کسی اگر بترسد و بنویسد می شود وصیت نامه شهدا .کسانی هم هستند که می ترسند و نمی نگارند تا برسند به درجات بالا! شاید می ترسند – و شاید می ترسیم -  یک وقت تاه اتوی لباس بهشتی شان به هم بخورد...

و گفتم بهشت ... این سطور ، چنان که می بینید ، نه یک مقاله ی علمی مبتنی بر علوم قرآنی و نه احساسات و عاشقانه هایی است پرورش یافته در دل. دو حالت دیگر وجود دارد : هر دوی این ها یا هیچ کدام این ها. قضاوت که می کنم حس می کنم به "هیچ کدام" این ها نزدیکتر باشد تا هردوی این این ها!

کسی اگر بخواهد برود بهشت ، باید بلد باشد زندگی کند در آن جا. سر همین است که بچه ها بهشتی اند. این روز ها بیشتر دقت می کنم به بچه ها. اصلا عجیب نیست که این بچه های بعضا بلا! بهشتی تر باشند از ما که مودب می نشینیم و مودب می خوریم و مودب می پوشیم و جیغ و داد نمی کنیم؟ عجیب نیست که خدا گاهی برای بهشت ، آن ها را با همان احساساتشان ترجیح بدهد بر ما با همین عقلانیت مان؟ عجیب که چه عرض کنم ؛ غریب نیست که خدا ، بچه هایی که می روند خانه اش –مسجد- را شلوغ می کنند و به عقیده ی ما آرام آن جا را به هم می ریزند و اصلا به همین نیت هم به مسجد می روند ، ببرد بهشت و بعضی از ما که نیت قربت می کنیم خیر سرمان! و در هر قدم ذکری و شاید! در هر "متر ماشینی" ذکری و توی مسجد هم بی صدا می نشینیم با بغل دستی مان حرف می زنیم! ببرد جهنم؟

و اصلا چرا گاهی بچه ها این هوا بهشتی اند و ما آن هوا جهنمی؟ و چرا در همین چند سانتی ما نزدیک تر به زمین بهشتی ساخته اند از جنس بچگی هایشان و ما چند سانت دور تر جهنمی ساخته ایم از جنس ... ناخالصی هایمان؟ چرا بهشت آن ها تاثیر به سزایی نمی گذارد بر جهنم ما و بگذارید حسادت کنم. چرا جهنم ما بهشت آن ها را خراب نمی کند؟

بچه ها قواعد بهشت را خوب رعایت می کنند. نمی دانم دیده اید یا نه؟ بچه ها از خیلی چیز ها که ما می ترسیم ، نمی ترسند. ترسشان از بعضی چیزها هم به خاطر القاهای ماست. ترسی ندارند و چقدر نزدیک می نماید این حس به "لا خوف علیهم" که در بهشت حاکم است و خنده های خالص کودکانه چقدر نزدیک اند به " ولا هم یحزنون" . بچه ها گاهی یادشان می رود سلام کنند اما وارد که می شوند لبخند عمیقشان ، چه بسا شیرین تر از سلام های ما باشد که این سلام ها معمولا به خودمان است! باور نمی کنید؟ وقتی سلام می کنیم تا به جای ابراز نهایت محبت در ابتدای دیدار ، فقط خودمان را خلاص کنیم از یک عادت... یعنی به خودمان سلام کرده ایم. تعجب نباید کرد که جواب همچه سلامی به این سردی و با این نیت ، چیزی مثل خودش باشد و نه بهتر . چقدر دوریم از "ادفع بالتی هی احسن" ... و بچه هایی که تمام وجودشان سلام است چقدر مقرب اند در بهشت که در آن تحیتی جز سلام نیست ...

غذا خوردن بچه ها را دیده اید؟ چقدر خوب نگاه می کنند و لمس می کنند و حسش می کنند؟ غذا را توی دهانشان خوب مزمزه می کنند و این رفتار نزدیک تر نیست به نگاه های عمیقی که خدا دلش می خواهد به نعمت ها داشته باشیم؟ بار ها دیده ام که بچه ها حتی غذا هایی که برای چندمین بار می خورند با چنان تازگی می خورند که آدم خیال می کند این غذا مزه ی دیگری دارد که نمی داند. مشتاق می شود بچشد غذا را تا ببیند چه دارد که این کودک این چنین به شوق آمده است؟ ...و در نگاهشان به هر چیز چنان تازگی هست که مشتاق می شوی همه چیز را یک بار دیگر ببینی و با نگاهی تازه تر از نگاه های سحر پس از شکوه باران ...

سر این بند دست کودکی هایم را گرفتم و با هم گذر کردیم از حیاط خلوت خاطره های کیهانی ام! گردش خلاصه ای بود. کودکی هایم وقتی رسیدیم می خواست جیغ بکشد از شوق . دستم را گرفته بودم جلوی دهانش و وقتی کسی نیامد به استقبالمان ، کودکی هایم می خواست اشک بریزد ... که اشک هایش را پاک کردم.خواهرم مشتاقانه می گفت : تو مگه نمی خواستی بازدید کنی این جا رو ببینی؟ خب پاشو دیگه. همون خانم کریمی نشونت میده . نجمه وقت نداریم مجبور می شیم ندیده بریم ها. کودکی هایم به همان سبک کودکی بغض کرد و گفت خب میریم ... نمیخوام این جوری . بچگانه ترین حرف ممکن بود! و صادقانه ترینش! که اگر جایی رفتی و به استقبالت نیامدند مزاحمشان نشو... راهت را بگیر و برو! کودکی هایم با همان کودکی اش فهمید که آن قدر که من مشتاق اینجا بودم و هستم هیچ کس مشتاق من نبوده و نیست! و چه توصیف بی رحمانه ای ... نه؟ بگذارید کودکی هایم حرفش را بزند. کودکی هایم از چهره ی آقای کریمی تعجب کرد. فکر می کرد ایشان چه آدم بد اخلاق اخمویی باشند ! کودکی هایم فهمید آن چه می نویسم را یک آدم مهربان "ادب و هنر"ی خط می زند نه یک آدم بد اخلاق! کودکی هایم ذوق کرد از فهم کودکانه اش. نوشته بودند ورود افراد متفرقه به تحریریه اکیدا ! ممنوع است و کودکی هایم "عین" را خط زد و "نون" را با همه ی گرانی اش! نوشت و پرید داخل تحریریه. اجازه اش را هم از یک خانم مهربان نازی گرفت که آن جا بود. اسمش خانم کریمی بود. کودکی هایم فهمید بشارت برگشتن "نسیم" را همین خانم مهربان ناز داده است. کودکی هایم همراه همان خانم مهربان خندید وقتی تقلای جناب "نسیم" را به دنبال صندلی !دید و کودکی هایم بود که می گفت فوقش می نشینیم روی زمین. زمین کیهان است دیگر. اقلا کم کمش به درد فوت بال می خورد! که "قاصدک" ها را فوت کنی برایش تا "بال" دربیاورند. که "پوپک" عشقت را جا بگذاری میان قلب کیهان که همان "مدرسه" است. و دلت بخواهد همه ی بچه های "مدرسه ای" آن جا بودند تا داد بزنی "سلام بچه ها" و کار "بچه های مسجد" را شروع کنی. کودکی هایم وقتی خواستند مصاحبه کنند محکم گفت نه! و از کودکی اش در تعجب بودم که این استحکام را از کجا آورده در "نه" گفتن. و شاید از "من" یاد گرفته این گونه باشد. و حالا باید اعتراف کنم بزرگ شدن هم بد نیست اگر قواعد بهشت را رعایت کنیم. کودکی هایم با تمام شیطنتش نتوانست جلوی مصاحبه را بگیرد اما "وقت" توانست. خودش به من گفت دلش می خواهد بگوید جواب یک سوال را راست نگفته است. پرسیدند به چه دلخوشی برای مدرسه می نویسی ؟ و گفته بود هیچ دلخوشی ندارد. شاید از من یادگرفته است راستش را نگوید. به هر رو خودش گفت که به همه بگویم : به دلخوشی آقا ... کودکی هایم عجیب ، غریبی می کرد توی کیهان! و اگر می پرسیدند به چه دلخوشی اینجا ایستاده ای؟ می گفت به دلخوشی همون خانوم مهربون که قشنگ می خندید. چقدر دل آدم ،‌دل من و کودکی هایم ، برای بعضی آشناهای غریب تنگ می شود گاهی ...برای کودکی ها ... برای خودم ... برای خودش ... برای خدا.

 


نوشته شده در یکشنبه 91/5/15ساعت 11:56 عصر توسط کبوتر رضوی نظرات ( ) | |